دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ.
دیرگاهیست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس.
وین شبِ تلخِ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهیست که من در دلِ این شامِ سیاه،
پشت این پنجره، بیدار و خموش
ماندهام چشم به راه.
همه چشم و همه گوش:
مست آن بانگ دلآویز که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ.
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پسِ این پردهی تار.
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس.
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرار
خندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ ...
هـ ا سایه
87/7/26 .................